مرد جوان ایرانی همان دوست ارمنی روزهای پناهندگی که رفیق و همکار برادرم هم بود. دیروز در مجادله با عفریت زندگی طناب دار را بر گردنش گره کرد. نقاش ساختمان بود و تنها فرزند زوجی پیر. ایام بی پناهی پناهندگی برو سخت گذشت و زندگی نامهربان او گویی بنا نداشت تا ذره ای امید را نثارش کند. جوان لاغر اندام، با آن که ارمنی بود و از فرزندان اصحاب عیسی اما هیچگاه نتوانست بعد از هشت سال حقانیت زندگیش را بر این عیسویان انگلیسی ثابت کند
خودم شاهد بودم که هزاران مسلمان به اسم تغییر دین آسوده جواز زندگی را گرفتند و آنوقت این جوان ارمنی هیچگاه نتوانست از این حق بهرمند شود. دوستان مسلمان زاده اش در سرزمین کلیسا هر روز در مسیر زندگی بیشتر پیش می رفتند و لویک تنها و خسته نفسهایش به شماره می افتاد
لویک در این دنیای بزرگ هیچ کس نبود اما فرزند سرزمین من بود. دلم به احوال سختش سوخت و آزردم از این روزگار بی مهر. پناه بردم به حضرت حافظ و جستم حال او را، عجبا که چنین بود احوال خواجه...
ای دل ریش مرا با لب تو حق نمک
حق نگهدار که من میروم الله معک
توئی آن گوهر پاکیزه که در عالم قدس
ذکر خیر تو بود حاصل تسبیح ملک
در خلوص منت ار هست شکی، تجربه کن
کس عیار زر خالص نشناسد چو محک
گفته بودی که شوم مست و دو بوست بدهم
وعده از حد بشد و ما نه دو دیدیم و نه یک
بگشا پستهء خندان و شکر ریزی کن
خلق را از دهن خویش مینداز به شک
چرخ برهم زنم، ار غیر مرادم گردد
من نه آنم که زبونی کشم از چرخ فلک
چون بر حافظ خویشش نگذاری باری
ای رقیب از بر او یکدو قدم دور ترک
بیاد لویک، مرد تنهایی که به قول خواجه آن نبود که زبونی کشد از چرخ فلک. یادش شاد. ( عکس: محمود احمدی )