۱۳۸۶ بهمن ۱۵, دوشنبه

برهنه می اندیشم


برهنه می اندیشم ، آن سوی خیابان مرکب سرنوشت منتظرم ایستاده . بر خود می لرزم ، کلمات برهنه از من روان اند در پی معنی . می بویمشان آنچنان که گویی از تبار آن آشنای اصیل زاده آمده اند و به آنجا می روند.


اینجا سالهاست که خورشید سر از ابر سنگین تنهای سر بیرون نمی آورد، آنجا چطور؟ باران دیگر میهمان نیست او با مه از سحرگاهان با من است. باران همیشه در پی خیسی گونه هایم زیبا شعر می سوراید، آنجا برای تو چطور؟ راستی تو کجایی در کدام صفحه داستان و کدام شعر تو را باید سرود؟


من اینجا زیر این سقف کاغذی روی حباب خیال آرام جاری در رود اشعارم ، برهنه می نویسم تا مبادا آشفته شود خواب نازکت از حال آوارگان متملق. روز از نیمه گذشته ، سحر همچنان پشت پنجرهء اتاقم نشسته، باران خسته بود رفت تا کمی در سبزه زارها بی آسا ید. او زود می آید من می دانم، او برهنه رفت.

هیچ نظری موجود نیست: