۱۳۸۶ بهمن ۲۰, شنبه

سفر من

سفر من
سی دو سال پیش درست دریک شب سرد زمستانی در میان انبوهی از برف، من زحمت ماههای سنگین تب و اظراب را بر مادرم کم کردم و فریاد زنان جهان را از حضورم آگاه کردم. دستان چروکیده آوجی( مادر بزرگ مادرم ) و نگاه مضطرب مادر بزرگ در میان ناله های مادرم شاید اولین نشانه های حیات و زندگی بود که من از آن شب بیاد دارم.
پدر جوان سر به هوایم مدتها بود که بدنبال قابله، در بدر روستاهای اطراف شده بود. وقتی برگشت من و مادر خواب بودیم. صورتش را به یاد نمی آورم. هنوز سپیده به خانهء ما نرسیده بود که بند قرقره ناف یک روزه ام سست شد و خونم راهی تشک سفید. زندگی ام در گرو، گره سست آوجی در راه هدر شدن بود که دکتر جوان پادگان به دادم رسید و ساعت شنی حیاتم را دوباره کوک کرد.
چهاردهم بهمن ماه سال پنجاه و چهار اگر چه سخت اما بالاخره به خیر گذشت. فردا پدر جوانم در پی تبریکات همکارانش شاد و مغرور می خندید و من از درد غصه های در راهم، فریاد کننان مادرم را می آزردم. تن کوچک و پر از نیازم سخت در نبرد با انواع بیماریها رشد می کرد. گویی تمام امراض و حوادث تلاششان بر این بود که کودکیم رابا صدای نالهء مادرم و خیسی گونه هایش طی کنم.
تن بیمارم و گونه های سرخ همیشه طب دارم چنان دلچسب دیگران بود که مادرم در پی شکایتهای مادرش جانش در هراس زخم چشمهای دوست و آشنا می سوخت و فضای تنفسم را پر از خرافات می کرد. دوا و دعا دست در دست هم می کوشیدند تا من بمانم در این شرم آباد سرد و بی مزه.
روزها یم هفته شد، هفته هایم ماه، ماه هایم سال وسال ام سال ها. در این میان آموختم چگونه ماندن را. چشمهایم به چکمه های سیاه پدرم و بوی واکس سیاهش آشنا شده بود می دانستم که لباسش رنگ خاک باغچهء خانه مان است. او سرباز بود و اهل سفر. به حکم سربازخانه، اولادش را می گرفت به دندان و از دیاری به دیار دیگر در راه بود. سفر با کودکیم عجین بود و نمی دانستم که با آمدنم سفر شروع شده است و کار پدر توفیر چندانی در این راه ندارد.
سفر از جنگلهای سر به فلک کشیده گلستان در شمال شرقی ایران شروع شد و امشب بعد از سالها به محله ای آرام و دوست داشتنی فینچلی غربی در شمال لندن رسیده است و نمی دانم که به کجا خواهد رفت.

۳ نظر:

ناشناس گفت...

فربد جان، قشنگ می نویسی ولی عزیز دل! "حراس" اشتباه است، تصحیح کن.

Behnaz گفت...

خداوندا اگر روزي بشر گردي ... زحال ما خبر گردي ... پشيمان مي شوي از قصه خلقت ... از اين بودن، از اين بدعت ... خداوندا تو مي داني که انسان بودن و ماندن در اين دنيا چه دشوار است ... چه زجري مي کشد آن کس که انسان است و از احساس سرشار است

ناشناس گفت...

فربد جان سلام.
خیلی خوش حالم که تونستم وبلاگ تو پیدا کنم، نمیدونم با خانواده تو انگلیس هستی یا فقط خودت اونجائی؟دلم برات خیلی تنگ شده، خیلی زیاد . . .
ولی به همه خونواده سلام برسون و آرزوی سلامتی و موفقیت همتون رو دارم مخصوصا خودت.

یکی از همکلاسیهای قدیمیت
دبیرستان اتقلاب اسلامی