شاید یک قصه باشه شاید نه، فقط ترسیم یک تصور شیرین از بازی روزگار. درد دل دوستانهء انسانی است که در جستجوی حس خوب زندگی چشمانش آشنا به چشمانی است و آن آشنا هیچ نمی دونه.
همهء چیزهای خوب د نیا، توی دل آن مثل هد یه ای که در انتظار پست چی است سخت بی تابی میکنه. عکس آن آشنا با نگاهی متعجب چند بار در روز او را از دنیای پرهیاهوی اطرافش به صحرای سکوت می کشونه.
رویای شرین چشمانی که روزی شاید با لغزش خود ضرب یکنواخت این زندگی سنگین رو تغییر بده بارها و بارها آشفته شد با هیاهوی اطرافش.
حین کا ر و بازی روزمره گی برای بودن لحظهء تنهای خودش و آن چشمان آشنا سخت جر میزنه. با تمام وجودش تمنا را می طلبه تا شاید گره از این سکوت نا برابر برداره.
عاشق چشمانی شده که متعلق به میلیونها چشم دیکر هم هست . پرده بزرگ سینما برای اولین بار آ نچنان آون، گرم و دوستاشتنی را میهمان صندوقچهء آرزوهایش کرد، که دیگر هدیه ای طلب نمی کنه.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر