۱۳۸۷ مهر ۱۰, چهارشنبه

آدرسم تغییر کرد

دوستان محترم

با تشکر از لطف شما، خوشحالم به اطلاع برسانم که وب سایت اصلی من راه اندازی شده است و از شما خواهش می کنم تا از این به بعد در این آدرس من را پیدا کنید. با تشکر فربد

www.farbodtalaee.com

۱۳۸۷ اردیبهشت ۱۴, شنبه

شنبه ای با فلسفه


شنبه ای با فلسفه
امروز شنبه است وهوا در لندن خوب و دوست داشتنی است. من با این که میزبان دوست قدیمی ام هستم اما حوصله ندارم. از این رو شروع کردم به خواندن، اون هم افلاطون و داستان دادگاه سقراط استاد و پدر فلسفه بشر را. سعی کردم برم به حال هوای پیر مردی که در سن هفتاد سالگی حکم مرگش را دادند. سقراط در جواب این حکم بی اساس و ظالمانه چه عالمانه می فرماید:
" گریز از مرگ دشوار نیست، گریز از بدی دشوار است. زیرا بدی تندتر از مرگ می دود. از این رو من پیر و ناتوان به دام مرگ افتادم ولی مدعیانم با همهء چستی و چالکی در چنگال بدی گرفتار آمدند."
اهالی آتن پدر اندیشه را به جرم اندیشیدن به مرگ سپردند و بشر از آن روز هر روز اندیشه را کشته است و چه خوب که اندیشه از جنس ما انسانها نیست و هرگز نمی میرد.

فربد طلایی

۱۳۸۷ فروردین ۲۲, پنجشنبه

ماجرای من و وب سایتم

اوضاع وب سایت هنوز سرو سامان نگرفته بود که معلوم شد اوضاع از بنیان خراب است. طراح و سازنده که یکی از دوستان خودم بود در واقع سعی کرد تا هم تجربه اندوزی کند و هم پولی بسازد. که البته من امروز به این نتیجه رسیدم. اما آن روزهای اول این دوست تازه کار ما چنان از معلومات و تخصص خود تعریف کرد و در مهارت خود مدعی بود که من راهی جز توافق نمی دیدم.
اما همهء ماجرا از سئوالات ناشیانهء من شروع شد. وقتی سعی می کردم بفهمم چه طوری این وب سایت طراحی می شه و از همه مهمتر من چه طوری باید با آن کار کنم. اما پاسخ من واضح نبود و هیچ گاه این دوست مستعد نخواست صادقانه بگوید که چه کرده است. اما به خاطر تصفیه حساب بالاخره مجبور شدم از دوست دیگری خواهش کنم تا کار جناب نابغه را بازنگری کند و بگوید دقیقاً آن پشت چه خبر است. دوست دوم که حرفه ای بود و کار بارش را با آبرو از همین راه می گذراند در ایملی به من چهار مشکل اساسی را یادآور شد. من با ارسال ایمیل به جناب نابغه در واقع سعی کردم به روش انسانهای متمدن مشکلات کار را به آن انتقال بدم که، ظرف کمتر از چند ساعت سایت کلاً هوا شد و خلاصه به شکل عجیبی همه چیز از دست رفت.
حالا من مانده ام با یک انسان مدعی که مشکلاتش را نمی پذیرد و همچنان مدعی ما بقیه دست مزد خودش هم هست.

۱۳۸۷ فروردین ۹, جمعه

امیر فرشاد ابراهیمی در خطر...




دیشب ساعت 11:11 دقیقه با تلفنی از امیر فرشاد ابراهیمی همه چیز شروع شد. از فرودگاه آتاتورک استنابول بودو سریع و لرزان جملاتش پشت سر هم حمله ور شد، می گفت برای ملاقات والدینش به ترکیه رفته و در بدو ورود در فرودگاه دستگیر شده است. می گفت که حسابی زدنش و حالش خوب نیست، می گفت مسئولین سفارت ایران در تلاش اند تا او را از ترکها پس بگیرند و با پرواز فردا صبح 9:45 به تهران بر گردانند. نگران بود و صدایش می لرزید. من هم گیج و مبهم فقط گوش می دادم، خلاصه سعی کردم آرامش کنم. تا الان می دانم که خیلی ها از این موضوع با خبرند اما از خود امیر فرشاد بی خبر ماندیم. تلفن اش از کار افتاده و ارتباط قطع شده است. امیدوارم به خیر بگذره...

۱۳۸۶ اسفند ۲۹, چهارشنبه

سفره هفت سین



هفت سال شد که من از هفت سین دور مانده بودم. عید و آوارگی سالها بود که گریبانم را گرفته بود گلویم را می فشرد. سال نو و بهار و لباس نو همه در غربت بی معناست، گویی تکرار بوییدن گلی مصنوعی است. اما امسال دوباره هفت سین بی خبر و سرزده به خانه ام آمد. زیبا تر از هر وقت دیگر، من هرگز در خانه پدری هم چنین سفره ای ندیده بودم. گر چه عید ما فقط سفره نیست اما اینجا در غربت نمی توان توقع عیدی و دید و بازدید داشت. دوستان مجردند و همگی در اندوه روزهای خانه پدری، متاهل ها هم حال و حوصله مجردها را ندارند. خلاصه از هم دوریم و بزرگترها هم کلاً حال و حوصله هیچ کس را ندارند.
حال و هوای من بهاری نیست، شوق ماهی قرمز و پول نو هم ندارم، اما به انتظار بهار می مانم. شاید روزی دوباره برای شاد بودن و عیدی گرفتن. شاید بهاری دیگر در ایران، جایی که شکوفه هایش آشنایند.

۱۳۸۶ اسفند ۲۸, سه‌شنبه

یادی ازاحمد بورقانی



مرد مهربان و خوش طبع سیاست با مرگ زود هنگامش، نامش را در یادها ماندگار ساخت. دوستان و همکاران او این روزها همه جا در وصف خوبیهایش می نویسند و البته مصاحبه هم می کنند، به همت کانون توحید در لندن یادواره مرحوم احمد بورقانی در فضایی صمیمی برگذار شد. سه آشنای احمد، به عنوان سخنران شب دعوت شده بودند. مسعود بهنود، عطاالله مهاجرانی و جمیله کدیور.

آن شب احمد بورقانی را طور دیگر شناختم . از منظر تاریخ و حضور قربانیان و قهرمانانی که در ذهن مسعود بهنود جاوید می مانند. آنانی که میزان سنجش شرافت شعور نسلهای آتی خواهند شد. از نگاه وزیری ادیب که بورقانی را خاطره ای پنداشت در زیبایی رنگین کمان. از نگاه همکاری در خانه ملت، که او را طراح و معمار بسیاری از سیاستها می دانست.
بنا زادهء فقیر و سخت کوش دوران جوانی، در مسیر تند باد حوادث دوران حیاتش به جنگ و جهاد روانه شد و در ساحل میان سالی و عقل به معاونت وزارت بنا زاده ای دیگر در آمد. اما مرحوم بورقانی با سفر شتابان اش، کالبد بی جان اصلاحات را روحی دوباره بخشید و یاران درمانده در اندوهش را نویدی دوباره داد که مرگ می تواند آغازیی برای بهتر اندیشیدن باشد و این فرصتی است تا بفهمیم سر معماران اندیشه را.
عکس: محمود احمدی

۱۳۸۶ اسفند ۲۵, شنبه

شکست اما آبرومندانه


شکست آبرومندانه در نزد ما ایرانیها هزار بار اصیل تر از هر پیروزی سخیف و صدقه محور بوده است. تاریخ خونبار ایران پر از سرافکندگی پیروزمندانی است که در محاسبه شعور تاریخ و وسعت سینه رازمدارش شک کرده بودند. تلاش بسیاری از ما در عرصه سیاست اگر چه به ظاهر به شکست می انجامد اما به لطف استمرار و آگاهی هرگز دستمایه یاس و نامیدی آیندگان نخواهد شد. سیا ست ورزی امروز در ساختار حاکمیت ایران حتی برای فرزندانش هم کاری است دشوار وای به احوال ما مغضوبین . اوضاع آشفته لایه های فعال در عرصه سیاسی و اجتماعی توان کاری منسجم و تاثیر گذار را به حداقل رسانده است.
ثبات سیاسی حاکمیت در گرو مثلث مذهب، ولایت و سپاهیگری است. ترکیب مذهب سیاسی با رهبری ولایت مطلقه در زیر چتر حمایتی قدرت نظامی ایئدولوگ و اصولگرا بدون شک جدی ترین نظام سیاسی است که امروز جهان سیاست با او روبرو شده است. گلایه های نیروهای اصلاح طلب معتقد به نظام نمی تواند موجب تغییر بینش رهبری نظام شود. تفسیرهای افراطی اپوزوسیون سیاسی خارج هم آنچنان آغشته به بدبینی و نفرت شده که توقع تلاشی در مسیر همدلی و همکاری با نیروهای فعال در داخل را هزاران فرسنگ دور تر پدیدار می سازد.
طراح سیاسیت تلفیق سه ضلع این مثلث استادانه تلاش نموده است تا مردم مذهبی را به دست مدیران و مسئولین ولایت مدارا اداره نموده و نهایتاً کیان سیاسی و امنیتی این ساختار را در پناه قویترین نیروی نظامی به پیش ببرد. تمام نیروهای خارج از این مثلث دوست محسوب نمی شوند و حضورشان در ساختار تحمل نمی شود.
تلاش بی وقفهء دانشجویان و زنان و کارگران و دیگر فعالان اجتماعی در محاسبات طراحان امنیتی حاکمیت، امری قابل کنترل تلقی می شود. پیروزی متعدد حاکمیت در کنترل و یا تخریب تلاشهای اجتماعی، اعتماد حاکمیت به مجریان امنیتی را دو چندان نموده است.
تفسیر محدود و سلیقه ای از قوانین اسلام در دستگاه قضایی کشور آنقدر آشکارا دست حاکمیت اسلامی را برای اعمال قدرت باز گذاشته است که نمی توان به صراحت راه حلی برای این اوضاع طرح کرد. بزرگان مذهب یا راساً خود مروج اسلام سیاسی شده اند و اعتراضی به این اوضاع ندارند و یا اینکه موافق نیستند و صلاح اسلام را در حاکمیت سیاسی نمی دانند، اما سکوت پیشه کرده اند.
عصبانیت مستولی در روح اپوزوسیون ادبیات سیاسی را تغییر می دهد و شانس گفتگو با بسیاری از خانواده های سیاسی داخل کشور را ناممکن می سازد. درک سرمای زمستان سیاسی ایران بدون حضور در محیط، کاری است اساساً ممکن اما سخت نیازمند انصاف.
نسل جوان فعال در حوزه سیاست در میان چرخدندهای نفرت ،کینه و دشنام ساحل نشینان آفیت طلب و کینه دشمنی انقلابیون حاکم، بد جوری گرفتار آمده است. خودخواهی و حس بزرگ بینی بسیاری از پیشگامان اندیشه و سیاست به حد اعلا موجبات تهوع را فراهم آورده و دعوای کسالت بارشان تا سرحد مرگ گزنده و حقیر است.حس بی اعتمادی و رقابت غیر اخلاقی در تار پود بسیاری از همین بزرگان مدعی علم وفضل چنان رخنه کرده است که از دیدن و شنیدن کوچکترین انتقادی بر می آشفتند و چشم می بنددند بر تمام باورهایشان.
شاید با تلاش آگاهانه نسل جوان و خروج تدریجی بزرگان مدعی و کم حوصله از سیاست فضای اندیشیدن بیشتر فراهم شود و جامعه در مسیر اندیشیدن راهکار نجات از جهل را بهتر در یابد.
فربد طلایی
عکس: محمود احمدی

۱۳۸۶ بهمن ۲۳, سه‌شنبه

لویک خودکشی کرد


لویک خودکشی کرد.
مرد جوان ایرانی همان دوست ارمنی روزهای پناهندگی که رفیق و همکار برادرم هم بود. دیروز در مجادله با عفریت زندگی طناب دار را بر گردنش گره کرد. نقاش ساختمان بود و تنها فرزند زوجی پیر. ایام بی پناهی پناهندگی برو سخت گذشت و زندگی نامهربان او گویی بنا نداشت تا ذره ای امید را نثارش کند. جوان لاغر اندام، با آن که ارمنی بود و از فرزندان اصحاب عیسی اما هیچگاه نتوانست بعد از هشت سال حقانیت زندگیش را بر این عیسویان انگلیسی ثابت کند
خودم شاهد بودم که هزاران مسلمان به اسم تغییر دین آسوده جواز زندگی را گرفتند و آنوقت این جوان ارمنی هیچگاه نتوانست از این حق بهرمند شود. دوستان مسلمان زاده اش در سرزمین کلیسا هر روز در مسیر زندگی بیشتر پیش می رفتند و لویک تنها و خسته نفسهایش به شماره می افتاد
لویک در این دنیای بزرگ هیچ کس نبود اما فرزند سرزمین من بود. دلم به احوال سختش سوخت و آزردم از این روزگار بی مهر. پناه بردم به حضرت حافظ و جستم حال او را، عجبا که چنین بود احوال خواجه...
ای دل ریش مرا با لب تو حق نمک
حق نگهدار که من میروم الله معک
توئی آن گوهر پاکیزه که در عالم قدس
ذکر خیر تو بود حاصل تسبیح ملک
در خلوص منت ار هست شکی، تجربه کن
کس عیار زر خالص نشناسد چو محک
گفته بودی که شوم مست و دو بوست بدهم
وعده از حد بشد و ما نه دو دیدیم و نه یک
بگشا پستهء خندان و شکر ریزی کن
خلق را از دهن خویش مینداز به شک
چرخ برهم زنم، ار غیر مرادم گردد
من نه آنم که زبونی کشم از چرخ فلک
چون بر حافظ خویشش نگذاری باری
ای رقیب از بر او یکدو قدم دور ترک
بیاد لویک، مرد تنهایی که به قول خواجه آن نبود که زبونی کشد از چرخ فلک. یادش شاد. ( عکس: محمود احمدی )

۱۳۸۶ بهمن ۲۰, شنبه

باغمان را تند بادی دیگر در راه است

باغمان را تند بادی دیگر در راه است
گویی باغبان پیر دیگر قیچی حرس اش، برگ و شاخک و شاخسار نمی برد بلک شاخه و تنه و بعضی از ریشه ها را نیز می ببرد. از دید باغبان بسیاری از شاخه ها از بار اعتقاد زرد شده اند و بخش مهمی از تنه نیز کرم فساد زده است و بعضی از ریشه ها هم در آفت بی اعتمادی خشک شده اند و پوسیده اند، پس باید که برید و بدور انداختشان.
قیچی حرس بدور گردن شاخه هایست که در سرمای سخت طوفان شکوفه کردند و در حملهء بی شرم آن غریبه مست حافظ شدن بر جان باغ و باغبان. اما امروز باغبان پیر شده است و دیگر چنان مثل گذشته ها نمی اندیشد. او فردای سرنوشت باغ را جور دیگر می خواهد. ناله و نصیحت و ارعاب براو دیگر کار ساز نیست، گویی می خواهد باغ را برای تندبادی دیگر آماده سازد.
سنگ وملاک معیار درک باغبان از باغ آباد، حالا هزار بار متفاوت تر ازروزهای جوانیش شده و هر میوه و شاخه و شکوفه ای راه به درگاه سلیقهء خود نمی پسندد. باغ سالهاست از نظر او خالی از اخلاص و بندگی شده است و باغبان دلگیر از این همه گلهای جور وا جور فقط میل به حرس دارد. عده ای شقایق و عقاقی و شمعدانی مغموم و عده ای شاخه و شاخسار نگران در کنار دیگرانی که از پیش آرام گرفته بودند و سر در لاک خود می جباندن می روند که در درد باورهای دروغین خود کمی بیاسایند و شاید بی اندیشند و شاید بگریند و شاید بعد از تمام این شایدها این بار بخواهند که برگردند و محکم طلب کنند حق خود را از باغبان.
حکومت بر این باغ ازان باغبان است، اومی گوید کدام لاله را باید کاشت و کدام شعمدانی را باید قلمه زد. او از وقت آب ما و نور حیاتمان آگاه است. اوست که می داند آفت چیست و توطئه باد غربی کی شروع به وزیدن می کند. او می داند سنگ ریزها سالهاست که بر دوش راه آب باغ جمع شده اند و هر از گاهی بیلی می طلبد و لایروبی در اعماق باورهای خرد و کوچک چاکرانه اشان.
باغبان در حراست لاله های خونین برگش چه با حسرت می خواند و از آن روزها به بعد دیگر هیچ سبزینه ای را زیبا نمی پندارد. آری نغمه های باغبان بوی تند بادی دیگر می دهد تندبادی از جنس ناجور نا امیدی و دلسردی، خفگی و فریاد. او می داند اگر قیچی بر دست دارد و سم آفت بر دوش ، اما نگاهش در پی حرزگی علفی است در اعماق خیال و باور. در مقام او نمی بایست سر قد بر آوردن که اگر چنین کنی، شاید که نگاهش در تو درآمیزد. اگر خواهان آن دست مسلح به قیچی نیستی می بایست که متین و محجوب سر بر زیر اندازی و آرام ذکر گوی . گاهی هم با نغمهء شاد و نسیم سحری می توانی برقصی و شاد باشی.
آن همگان که چنین ترش رویند بر باغبان آیا توانند که در مقام اعتراض درد سرد لبه قیچی را نادیده بگیرند؟ آیا در حضور بلند و سنگینش توانند که سخنی از جنس شجاعت بهم ببافند؟ این معترضان مغموم به یاد ندارند که باغبان پیر و استاد پیرترش چند بار آرایش باغ را برهم زدند و طرح نو در انداختند و جوانه های کوچک باور و اعتقاد را با میوهای شرین فصل مسموم طاغوت عوض کردند؟ آیا به یاد ندارند که حذف و ممنوعیت رشد افکار محصول شادی سالیانی است که خود در شوق آن آبیاری شدند و جان گرفتند؟ مگر گل با گل چه تفاوتی دارد و سلیقه باغبان با باغبان چه مقدار شبیه می ماند؟
باغ دوباره آشوب است و سبزینه رنگ رخسارش زرد و آب حیاتش گل آلود ناله از بی عدالتی بیل و قیچی و سم آفت کش می کند. ای وای که خانه خیال عده ای چنین ساده دل در پی سیلاب رود متعصب می رود تا ویران شود. طعم دود آتش هیزمهای تر و خشک تا پشت دیوار حاشا رفته است و دماغ چاق باغبان را پر کرده است.
باغبان مصمم و پر تلاش می کوشد تا ریشه های کهنه در خاک را آرام از بنیان بر کند و تنهء کرم زدهء درختان را ببرد تا شاید جوانه های تازه به ثمر رسیده اش آرام آرام قوت بگیرند و دوباره باغ را پر از عطر اعتقاد و اخلاص و لاله های گلگون کنند.

سفر من

سفر من
سی دو سال پیش درست دریک شب سرد زمستانی در میان انبوهی از برف، من زحمت ماههای سنگین تب و اظراب را بر مادرم کم کردم و فریاد زنان جهان را از حضورم آگاه کردم. دستان چروکیده آوجی( مادر بزرگ مادرم ) و نگاه مضطرب مادر بزرگ در میان ناله های مادرم شاید اولین نشانه های حیات و زندگی بود که من از آن شب بیاد دارم.
پدر جوان سر به هوایم مدتها بود که بدنبال قابله، در بدر روستاهای اطراف شده بود. وقتی برگشت من و مادر خواب بودیم. صورتش را به یاد نمی آورم. هنوز سپیده به خانهء ما نرسیده بود که بند قرقره ناف یک روزه ام سست شد و خونم راهی تشک سفید. زندگی ام در گرو، گره سست آوجی در راه هدر شدن بود که دکتر جوان پادگان به دادم رسید و ساعت شنی حیاتم را دوباره کوک کرد.
چهاردهم بهمن ماه سال پنجاه و چهار اگر چه سخت اما بالاخره به خیر گذشت. فردا پدر جوانم در پی تبریکات همکارانش شاد و مغرور می خندید و من از درد غصه های در راهم، فریاد کننان مادرم را می آزردم. تن کوچک و پر از نیازم سخت در نبرد با انواع بیماریها رشد می کرد. گویی تمام امراض و حوادث تلاششان بر این بود که کودکیم رابا صدای نالهء مادرم و خیسی گونه هایش طی کنم.
تن بیمارم و گونه های سرخ همیشه طب دارم چنان دلچسب دیگران بود که مادرم در پی شکایتهای مادرش جانش در هراس زخم چشمهای دوست و آشنا می سوخت و فضای تنفسم را پر از خرافات می کرد. دوا و دعا دست در دست هم می کوشیدند تا من بمانم در این شرم آباد سرد و بی مزه.
روزها یم هفته شد، هفته هایم ماه، ماه هایم سال وسال ام سال ها. در این میان آموختم چگونه ماندن را. چشمهایم به چکمه های سیاه پدرم و بوی واکس سیاهش آشنا شده بود می دانستم که لباسش رنگ خاک باغچهء خانه مان است. او سرباز بود و اهل سفر. به حکم سربازخانه، اولادش را می گرفت به دندان و از دیاری به دیار دیگر در راه بود. سفر با کودکیم عجین بود و نمی دانستم که با آمدنم سفر شروع شده است و کار پدر توفیر چندانی در این راه ندارد.
سفر از جنگلهای سر به فلک کشیده گلستان در شمال شرقی ایران شروع شد و امشب بعد از سالها به محله ای آرام و دوست داشتنی فینچلی غربی در شمال لندن رسیده است و نمی دانم که به کجا خواهد رفت.

۱۳۸۶ بهمن ۱۵, دوشنبه

تنها ایستاده بر دوش دماوند


بوسه بر لبان ستاره ، دست در گیسوان باد، نگاهش در اعماق شرمگونه ماه، دعا گویان لبانش سحر می طلبیدند. باران در معاشقه با ابر، عشق می پاشید برتن دردمند زمین.


تنها ایستاده بر دوش دماوند دست در گیسوان باد ذکر عاشقان را به گوش خدا نجوا می کرد. او مست وشاد وشوخ از قصهء راوی ،نگاهش در عاشقانهء ابر تا مغرب سفرمی کرد.


تنها ایستاده بر دوش دماوند، بوسه بر لبان ستاره، تسبیح گویان در پی سحر تا دامن شبنمهای آبستن خزید وخزید.


غروب دوباره آمد، ساکت ومرموز در پی آن معاشقهء بی فرجام. من ایستاده بر دوش دماوند سربر بالین سحر تا اعماق رویا بوسه می طلبم.


فربد طلایی

تمام شب باد می وزید


تمام شب باد می وزید، سرد و سخت و تاریک. از باران خبری نبود ،خواب هم با با د همان اول کار راهی شده بود. تنها نشسته و زل زده بود به آن عکس، مدتهاست این عادت را دوست دارد، زمان زیادی نیست که این عکس را پیدا کرده اما به اندازه سالها نگاهش کرده


آرام آرام شروع به نوشتن کرد و تصمیم گرفت دست از سر خود خواهیش بردارد. خجالت تمام وجودش را پر کرده بود. احساس شرم می کرد. دلش را به میهمانی تخیل فرستاده بود و درخلوت او سوگوار به آن سیا ه مروارید های آشنا زل زده بود دوباره.


سست و تهی از امید ،سرد مثل بیرون پنجره، رها در امواج تخیل به نا کجا آبا د رویا یی آمیخته با شعور، در انتظار سحر جادو گر، نشسته بر بالین غم آه در پی آه چا ق می کرد.


آهسته به اندرون عقل راهی شد و سخت مغموم از هزار سوال بی پاسخ . مگر نمی دانست که صاحب آن چشمان سیاه دختری است اهل هنر، از تباری اصیل ، صاحب نام، در پی افسانه ماندن ، غرق در توجه، بی زار از تملق. شاید نمی دانست ، شاید اصلاً نمی خواست بداند.


شب رفت و دوباره باران شروع به باریدن کرد. سحر سرزد تا دوباره دیدن لخت شاخه ها معنی پیدا کند.

برهنه می اندیشم


برهنه می اندیشم ، آن سوی خیابان مرکب سرنوشت منتظرم ایستاده . بر خود می لرزم ، کلمات برهنه از من روان اند در پی معنی . می بویمشان آنچنان که گویی از تبار آن آشنای اصیل زاده آمده اند و به آنجا می روند.


اینجا سالهاست که خورشید سر از ابر سنگین تنهای سر بیرون نمی آورد، آنجا چطور؟ باران دیگر میهمان نیست او با مه از سحرگاهان با من است. باران همیشه در پی خیسی گونه هایم زیبا شعر می سوراید، آنجا برای تو چطور؟ راستی تو کجایی در کدام صفحه داستان و کدام شعر تو را باید سرود؟


من اینجا زیر این سقف کاغذی روی حباب خیال آرام جاری در رود اشعارم ، برهنه می نویسم تا مبادا آشفته شود خواب نازکت از حال آوارگان متملق. روز از نیمه گذشته ، سحر همچنان پشت پنجرهء اتاقم نشسته، باران خسته بود رفت تا کمی در سبزه زارها بی آسا ید. او زود می آید من می دانم، او برهنه رفت.

شاید یک قصه باشد شاید نه


شاید یک قصه باشه شاید نه، فقط ترسیم یک تصور شیرین از بازی روزگار. درد دل دوستانهء انسانی است که در جستجوی حس خوب زندگی چشمانش آشنا به چشمانی است و آن آشنا هیچ نمی دونه.


همهء چیزهای خوب د نیا، توی دل آن مثل هد یه ای که در انتظار پست چی است سخت بی تابی میکنه. عکس آن آشنا با نگاهی متعجب چند بار در روز او را از دنیای پرهیاهوی اطرافش به صحرای سکوت می کشونه.


رویای شرین چشمانی که روزی شاید با لغزش خود ضرب یکنواخت این زندگی سنگین رو تغییر بده بارها و بارها آشفته شد با هیاهوی اطرافش.


حین کا ر و بازی روزمره گی برای بودن لحظهء تنهای خودش و آن چشمان آشنا سخت جر میزنه. با تمام وجودش تمنا را می طلبه تا شاید گره از این سکوت نا برابر برداره.


عاشق چشمانی شده که متعلق به میلیونها چشم دیکر هم هست . پرده بزرگ سینما برای اولین بار آ نچنان آون، گرم و دوستاشتنی را میهمان صندوقچهء آرزوهایش کرد، که دیگر هدیه ای طلب نمی کنه.