۱۳۸۶ بهمن ۱۵, دوشنبه

تمام شب باد می وزید


تمام شب باد می وزید، سرد و سخت و تاریک. از باران خبری نبود ،خواب هم با با د همان اول کار راهی شده بود. تنها نشسته و زل زده بود به آن عکس، مدتهاست این عادت را دوست دارد، زمان زیادی نیست که این عکس را پیدا کرده اما به اندازه سالها نگاهش کرده


آرام آرام شروع به نوشتن کرد و تصمیم گرفت دست از سر خود خواهیش بردارد. خجالت تمام وجودش را پر کرده بود. احساس شرم می کرد. دلش را به میهمانی تخیل فرستاده بود و درخلوت او سوگوار به آن سیا ه مروارید های آشنا زل زده بود دوباره.


سست و تهی از امید ،سرد مثل بیرون پنجره، رها در امواج تخیل به نا کجا آبا د رویا یی آمیخته با شعور، در انتظار سحر جادو گر، نشسته بر بالین غم آه در پی آه چا ق می کرد.


آهسته به اندرون عقل راهی شد و سخت مغموم از هزار سوال بی پاسخ . مگر نمی دانست که صاحب آن چشمان سیاه دختری است اهل هنر، از تباری اصیل ، صاحب نام، در پی افسانه ماندن ، غرق در توجه، بی زار از تملق. شاید نمی دانست ، شاید اصلاً نمی خواست بداند.


شب رفت و دوباره باران شروع به باریدن کرد. سحر سرزد تا دوباره دیدن لخت شاخه ها معنی پیدا کند.

هیچ نظری موجود نیست: