۱۳۸۶ بهمن ۲۳, سه‌شنبه

لویک خودکشی کرد


لویک خودکشی کرد.
مرد جوان ایرانی همان دوست ارمنی روزهای پناهندگی که رفیق و همکار برادرم هم بود. دیروز در مجادله با عفریت زندگی طناب دار را بر گردنش گره کرد. نقاش ساختمان بود و تنها فرزند زوجی پیر. ایام بی پناهی پناهندگی برو سخت گذشت و زندگی نامهربان او گویی بنا نداشت تا ذره ای امید را نثارش کند. جوان لاغر اندام، با آن که ارمنی بود و از فرزندان اصحاب عیسی اما هیچگاه نتوانست بعد از هشت سال حقانیت زندگیش را بر این عیسویان انگلیسی ثابت کند
خودم شاهد بودم که هزاران مسلمان به اسم تغییر دین آسوده جواز زندگی را گرفتند و آنوقت این جوان ارمنی هیچگاه نتوانست از این حق بهرمند شود. دوستان مسلمان زاده اش در سرزمین کلیسا هر روز در مسیر زندگی بیشتر پیش می رفتند و لویک تنها و خسته نفسهایش به شماره می افتاد
لویک در این دنیای بزرگ هیچ کس نبود اما فرزند سرزمین من بود. دلم به احوال سختش سوخت و آزردم از این روزگار بی مهر. پناه بردم به حضرت حافظ و جستم حال او را، عجبا که چنین بود احوال خواجه...
ای دل ریش مرا با لب تو حق نمک
حق نگهدار که من میروم الله معک
توئی آن گوهر پاکیزه که در عالم قدس
ذکر خیر تو بود حاصل تسبیح ملک
در خلوص منت ار هست شکی، تجربه کن
کس عیار زر خالص نشناسد چو محک
گفته بودی که شوم مست و دو بوست بدهم
وعده از حد بشد و ما نه دو دیدیم و نه یک
بگشا پستهء خندان و شکر ریزی کن
خلق را از دهن خویش مینداز به شک
چرخ برهم زنم، ار غیر مرادم گردد
من نه آنم که زبونی کشم از چرخ فلک
چون بر حافظ خویشش نگذاری باری
ای رقیب از بر او یکدو قدم دور ترک
بیاد لویک، مرد تنهایی که به قول خواجه آن نبود که زبونی کشد از چرخ فلک. یادش شاد. ( عکس: محمود احمدی )

۱۳۸۶ بهمن ۲۰, شنبه

باغمان را تند بادی دیگر در راه است

باغمان را تند بادی دیگر در راه است
گویی باغبان پیر دیگر قیچی حرس اش، برگ و شاخک و شاخسار نمی برد بلک شاخه و تنه و بعضی از ریشه ها را نیز می ببرد. از دید باغبان بسیاری از شاخه ها از بار اعتقاد زرد شده اند و بخش مهمی از تنه نیز کرم فساد زده است و بعضی از ریشه ها هم در آفت بی اعتمادی خشک شده اند و پوسیده اند، پس باید که برید و بدور انداختشان.
قیچی حرس بدور گردن شاخه هایست که در سرمای سخت طوفان شکوفه کردند و در حملهء بی شرم آن غریبه مست حافظ شدن بر جان باغ و باغبان. اما امروز باغبان پیر شده است و دیگر چنان مثل گذشته ها نمی اندیشد. او فردای سرنوشت باغ را جور دیگر می خواهد. ناله و نصیحت و ارعاب براو دیگر کار ساز نیست، گویی می خواهد باغ را برای تندبادی دیگر آماده سازد.
سنگ وملاک معیار درک باغبان از باغ آباد، حالا هزار بار متفاوت تر ازروزهای جوانیش شده و هر میوه و شاخه و شکوفه ای راه به درگاه سلیقهء خود نمی پسندد. باغ سالهاست از نظر او خالی از اخلاص و بندگی شده است و باغبان دلگیر از این همه گلهای جور وا جور فقط میل به حرس دارد. عده ای شقایق و عقاقی و شمعدانی مغموم و عده ای شاخه و شاخسار نگران در کنار دیگرانی که از پیش آرام گرفته بودند و سر در لاک خود می جباندن می روند که در درد باورهای دروغین خود کمی بیاسایند و شاید بی اندیشند و شاید بگریند و شاید بعد از تمام این شایدها این بار بخواهند که برگردند و محکم طلب کنند حق خود را از باغبان.
حکومت بر این باغ ازان باغبان است، اومی گوید کدام لاله را باید کاشت و کدام شعمدانی را باید قلمه زد. او از وقت آب ما و نور حیاتمان آگاه است. اوست که می داند آفت چیست و توطئه باد غربی کی شروع به وزیدن می کند. او می داند سنگ ریزها سالهاست که بر دوش راه آب باغ جمع شده اند و هر از گاهی بیلی می طلبد و لایروبی در اعماق باورهای خرد و کوچک چاکرانه اشان.
باغبان در حراست لاله های خونین برگش چه با حسرت می خواند و از آن روزها به بعد دیگر هیچ سبزینه ای را زیبا نمی پندارد. آری نغمه های باغبان بوی تند بادی دیگر می دهد تندبادی از جنس ناجور نا امیدی و دلسردی، خفگی و فریاد. او می داند اگر قیچی بر دست دارد و سم آفت بر دوش ، اما نگاهش در پی حرزگی علفی است در اعماق خیال و باور. در مقام او نمی بایست سر قد بر آوردن که اگر چنین کنی، شاید که نگاهش در تو درآمیزد. اگر خواهان آن دست مسلح به قیچی نیستی می بایست که متین و محجوب سر بر زیر اندازی و آرام ذکر گوی . گاهی هم با نغمهء شاد و نسیم سحری می توانی برقصی و شاد باشی.
آن همگان که چنین ترش رویند بر باغبان آیا توانند که در مقام اعتراض درد سرد لبه قیچی را نادیده بگیرند؟ آیا در حضور بلند و سنگینش توانند که سخنی از جنس شجاعت بهم ببافند؟ این معترضان مغموم به یاد ندارند که باغبان پیر و استاد پیرترش چند بار آرایش باغ را برهم زدند و طرح نو در انداختند و جوانه های کوچک باور و اعتقاد را با میوهای شرین فصل مسموم طاغوت عوض کردند؟ آیا به یاد ندارند که حذف و ممنوعیت رشد افکار محصول شادی سالیانی است که خود در شوق آن آبیاری شدند و جان گرفتند؟ مگر گل با گل چه تفاوتی دارد و سلیقه باغبان با باغبان چه مقدار شبیه می ماند؟
باغ دوباره آشوب است و سبزینه رنگ رخسارش زرد و آب حیاتش گل آلود ناله از بی عدالتی بیل و قیچی و سم آفت کش می کند. ای وای که خانه خیال عده ای چنین ساده دل در پی سیلاب رود متعصب می رود تا ویران شود. طعم دود آتش هیزمهای تر و خشک تا پشت دیوار حاشا رفته است و دماغ چاق باغبان را پر کرده است.
باغبان مصمم و پر تلاش می کوشد تا ریشه های کهنه در خاک را آرام از بنیان بر کند و تنهء کرم زدهء درختان را ببرد تا شاید جوانه های تازه به ثمر رسیده اش آرام آرام قوت بگیرند و دوباره باغ را پر از عطر اعتقاد و اخلاص و لاله های گلگون کنند.

سفر من

سفر من
سی دو سال پیش درست دریک شب سرد زمستانی در میان انبوهی از برف، من زحمت ماههای سنگین تب و اظراب را بر مادرم کم کردم و فریاد زنان جهان را از حضورم آگاه کردم. دستان چروکیده آوجی( مادر بزرگ مادرم ) و نگاه مضطرب مادر بزرگ در میان ناله های مادرم شاید اولین نشانه های حیات و زندگی بود که من از آن شب بیاد دارم.
پدر جوان سر به هوایم مدتها بود که بدنبال قابله، در بدر روستاهای اطراف شده بود. وقتی برگشت من و مادر خواب بودیم. صورتش را به یاد نمی آورم. هنوز سپیده به خانهء ما نرسیده بود که بند قرقره ناف یک روزه ام سست شد و خونم راهی تشک سفید. زندگی ام در گرو، گره سست آوجی در راه هدر شدن بود که دکتر جوان پادگان به دادم رسید و ساعت شنی حیاتم را دوباره کوک کرد.
چهاردهم بهمن ماه سال پنجاه و چهار اگر چه سخت اما بالاخره به خیر گذشت. فردا پدر جوانم در پی تبریکات همکارانش شاد و مغرور می خندید و من از درد غصه های در راهم، فریاد کننان مادرم را می آزردم. تن کوچک و پر از نیازم سخت در نبرد با انواع بیماریها رشد می کرد. گویی تمام امراض و حوادث تلاششان بر این بود که کودکیم رابا صدای نالهء مادرم و خیسی گونه هایش طی کنم.
تن بیمارم و گونه های سرخ همیشه طب دارم چنان دلچسب دیگران بود که مادرم در پی شکایتهای مادرش جانش در هراس زخم چشمهای دوست و آشنا می سوخت و فضای تنفسم را پر از خرافات می کرد. دوا و دعا دست در دست هم می کوشیدند تا من بمانم در این شرم آباد سرد و بی مزه.
روزها یم هفته شد، هفته هایم ماه، ماه هایم سال وسال ام سال ها. در این میان آموختم چگونه ماندن را. چشمهایم به چکمه های سیاه پدرم و بوی واکس سیاهش آشنا شده بود می دانستم که لباسش رنگ خاک باغچهء خانه مان است. او سرباز بود و اهل سفر. به حکم سربازخانه، اولادش را می گرفت به دندان و از دیاری به دیار دیگر در راه بود. سفر با کودکیم عجین بود و نمی دانستم که با آمدنم سفر شروع شده است و کار پدر توفیر چندانی در این راه ندارد.
سفر از جنگلهای سر به فلک کشیده گلستان در شمال شرقی ایران شروع شد و امشب بعد از سالها به محله ای آرام و دوست داشتنی فینچلی غربی در شمال لندن رسیده است و نمی دانم که به کجا خواهد رفت.

۱۳۸۶ بهمن ۱۵, دوشنبه

تنها ایستاده بر دوش دماوند


بوسه بر لبان ستاره ، دست در گیسوان باد، نگاهش در اعماق شرمگونه ماه، دعا گویان لبانش سحر می طلبیدند. باران در معاشقه با ابر، عشق می پاشید برتن دردمند زمین.


تنها ایستاده بر دوش دماوند دست در گیسوان باد ذکر عاشقان را به گوش خدا نجوا می کرد. او مست وشاد وشوخ از قصهء راوی ،نگاهش در عاشقانهء ابر تا مغرب سفرمی کرد.


تنها ایستاده بر دوش دماوند، بوسه بر لبان ستاره، تسبیح گویان در پی سحر تا دامن شبنمهای آبستن خزید وخزید.


غروب دوباره آمد، ساکت ومرموز در پی آن معاشقهء بی فرجام. من ایستاده بر دوش دماوند سربر بالین سحر تا اعماق رویا بوسه می طلبم.


فربد طلایی

تمام شب باد می وزید


تمام شب باد می وزید، سرد و سخت و تاریک. از باران خبری نبود ،خواب هم با با د همان اول کار راهی شده بود. تنها نشسته و زل زده بود به آن عکس، مدتهاست این عادت را دوست دارد، زمان زیادی نیست که این عکس را پیدا کرده اما به اندازه سالها نگاهش کرده


آرام آرام شروع به نوشتن کرد و تصمیم گرفت دست از سر خود خواهیش بردارد. خجالت تمام وجودش را پر کرده بود. احساس شرم می کرد. دلش را به میهمانی تخیل فرستاده بود و درخلوت او سوگوار به آن سیا ه مروارید های آشنا زل زده بود دوباره.


سست و تهی از امید ،سرد مثل بیرون پنجره، رها در امواج تخیل به نا کجا آبا د رویا یی آمیخته با شعور، در انتظار سحر جادو گر، نشسته بر بالین غم آه در پی آه چا ق می کرد.


آهسته به اندرون عقل راهی شد و سخت مغموم از هزار سوال بی پاسخ . مگر نمی دانست که صاحب آن چشمان سیاه دختری است اهل هنر، از تباری اصیل ، صاحب نام، در پی افسانه ماندن ، غرق در توجه، بی زار از تملق. شاید نمی دانست ، شاید اصلاً نمی خواست بداند.


شب رفت و دوباره باران شروع به باریدن کرد. سحر سرزد تا دوباره دیدن لخت شاخه ها معنی پیدا کند.

برهنه می اندیشم


برهنه می اندیشم ، آن سوی خیابان مرکب سرنوشت منتظرم ایستاده . بر خود می لرزم ، کلمات برهنه از من روان اند در پی معنی . می بویمشان آنچنان که گویی از تبار آن آشنای اصیل زاده آمده اند و به آنجا می روند.


اینجا سالهاست که خورشید سر از ابر سنگین تنهای سر بیرون نمی آورد، آنجا چطور؟ باران دیگر میهمان نیست او با مه از سحرگاهان با من است. باران همیشه در پی خیسی گونه هایم زیبا شعر می سوراید، آنجا برای تو چطور؟ راستی تو کجایی در کدام صفحه داستان و کدام شعر تو را باید سرود؟


من اینجا زیر این سقف کاغذی روی حباب خیال آرام جاری در رود اشعارم ، برهنه می نویسم تا مبادا آشفته شود خواب نازکت از حال آوارگان متملق. روز از نیمه گذشته ، سحر همچنان پشت پنجرهء اتاقم نشسته، باران خسته بود رفت تا کمی در سبزه زارها بی آسا ید. او زود می آید من می دانم، او برهنه رفت.

شاید یک قصه باشد شاید نه


شاید یک قصه باشه شاید نه، فقط ترسیم یک تصور شیرین از بازی روزگار. درد دل دوستانهء انسانی است که در جستجوی حس خوب زندگی چشمانش آشنا به چشمانی است و آن آشنا هیچ نمی دونه.


همهء چیزهای خوب د نیا، توی دل آن مثل هد یه ای که در انتظار پست چی است سخت بی تابی میکنه. عکس آن آشنا با نگاهی متعجب چند بار در روز او را از دنیای پرهیاهوی اطرافش به صحرای سکوت می کشونه.


رویای شرین چشمانی که روزی شاید با لغزش خود ضرب یکنواخت این زندگی سنگین رو تغییر بده بارها و بارها آشفته شد با هیاهوی اطرافش.


حین کا ر و بازی روزمره گی برای بودن لحظهء تنهای خودش و آن چشمان آشنا سخت جر میزنه. با تمام وجودش تمنا را می طلبه تا شاید گره از این سکوت نا برابر برداره.


عاشق چشمانی شده که متعلق به میلیونها چشم دیکر هم هست . پرده بزرگ سینما برای اولین بار آ نچنان آون، گرم و دوستاشتنی را میهمان صندوقچهء آرزوهایش کرد، که دیگر هدیه ای طلب نمی کنه.